عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

هدیه های مهربان

ایلیا جون عزیز و بابایی اولین کیف تو رو خریدن کیف آبی رنگ خرسی خاله جون هم دومین کیفت رو کیف مینیون خاله ها و دایی ها هرکدوم به مناسبت اولین ماه مهرت برات یه هدیه ی مهر ماهی گرفتن و چقدر تو ذوق زده شدی از گرفتن این هدیه های مهربان ...
30 شهريور 1396

خونه ی دایی

ایلیا جونم یکی از شبای آخر شهریور مهمون خونه ی دایی بهمن بودیم اون شب بعد از مدت ها اجازه تبلت بازی به شما بچه ها دادیم تو که فکر کنم شش هفت ماهی بود ... من بهت افتخار میکنم خیلی زود فراموش کردی و کنار اومدی ...
30 شهريور 1396

جشن پایان ترم ژیمناستیک

ترم تابستانه ی کلاس ژیمناستیکت تموم شد روزهای خاص و بی تکراری بود... خیلی دلم میخواد ادامه بدی ورزش رو اما الان واقعا شرایطش نیس تا ساعت یک که پیش دبستانی هستی ساعت شش و نیم هم که خوابی خیلی کم فرصت داری حتی برا دیدن ما تازه این میون هفته ای دو روز آی مت هم میری... بگذریم  انشاالله دوباره شرایطش فراهم شه که بری... جشن پایان ترم دو جلسه ی آخر ما بخاطر عروسی عمه نتونستیم بریم وقتی مامان یکی از دوستات زنگ زد و گفت فردا جشن پایان ترم و ایلیا رو بیار حسابی غافلگیر شدیم خصوصا که وسیله پذیرایی و هدیه رو هم بدون اینکه متوجه بشی ما باید میبردیم برات... اما هرطور بود برنامه رو هماهنگ کردیم و رفتیم خیلی بهت خ...
30 شهريور 1396

جشن پایان ترم آی مت

ایلیای عزیزم اولین ترم از کلاس آی متت تموم شد جشن پایان ترمت با جشن جهیزیه عمه یکی شد و نتونستم ببرمت اما مربیتون خانوم فخرو تو آخرین جلسه ی کلاس یه جشن کوچیک براتون گرفته بود که اون روز هم چون انتظارش رو نداشتم گوشیم رو با خودم نبردم البته مامان یکی از  دوستت قراره عکسا رو برام بفرسته... بروز میشه به زودی
30 شهريور 1396

سفرنامه رشت

ایلیا جون بالاخره انتظارت به سر رسید و به روز موعود نزدیک شدیم از مدت ها قبل بهت گفته بودیم عروسی عمه جون نزدیکه و تو همش میپرسیدی پس کی عروس میشه عمه؟! دوم شهریور عروسی عمه بود و ما قبلش راهی رشت شدیم تو راه ماشین مشکل پیدا کرد و ما که قرار بود ساعت چهار عصر برسیم ساعت دوازده شب رسیدیم تو راه خرابی ماشین حسابی نگرانت کرده بود و بغض کرده بودی اما جابجایی ماشین با جرثقیل کمی حال و هوات رو عوض کرد هنوزم وقتی یاد قیافه ی اون شبت میفتم دلم برات میسوزه مثل یه جوجه کوچولوی آب کشیده یه گوشه نشسته بودی و با اینکه حسابی خسته بودی قبول نمیکردی ببرم بخوابونمت به هر حال اون روز گذشت و روزهای شاد شروع شد ...
30 شهريور 1396

جشن جهیزیه عمه زهرا

ایلیای مادر عروسی عمه زهرا و یه دنیا روزای شاد و پر هیاهو... یکی از اون روزای قشنگ روزی بود که خونه ی مامانی شون جشن گرفته بودن برا بردن جهیزیه عمه زهرا اون روز تو و حدیث جون حسابی خوش گذروندین بازی های خطرناک کردید و شیطونی کردید و آخر شب هم یک عالمه رقصیدید... اونقدر که وقتی اومدیم خونه پا درد داشتی روز بعدشم که برا دیدن جهیزیه عروس مهمونا رو بردیم خونش تو و حدیث تموم راه جلوتر از ما میدویدید در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودید همه ی عکسایی که تو خیابون ازتون گرفتم تار شده بسکه تند میدویدید فقط این عکس کمی وضوح داره روز جشن نتونستم ازت عکسی بگیرم روز مهمونی خونه عمه هم تموم مدت از ترس شیطنت...
30 شهريور 1396